راز آفرینش...
سوگلی من زیبا... راز آفرینش...
اینقدر زیبا ...
باران !
بهانه رفتن !
آه خدای من
ببین این بنده تو...
آه از نهادم بر آورده...
آماده رفتنم
بغض گلویم را می فشارد
می گویم وقت رفتن است
می گوید
بمان ! ؟
بمان ! ؟
باران !
باران می آید
اشک ریزان دور می شوم
اشکهای مرا نمی بیند
او باران را می بیند
سالیانی است ...
تماشاگر باران است
و من بغض در گلو
اشکریزانم
آه
باران
سوگلی من
این قطعه را از من بپذیر
و در دفتر خاطرات خود بنویس
که دیروز
... امروز
که...
در کنج خانه ای
در خلوت یک صبح
باران می آی